آیداآیدا، تا این لحظه: 12 سال و 3 ماه و 9 روز سن داره

آیدا زندگی ما

خونه ی بابا منصور

1392/6/19 10:30
نویسنده : مامان ندا
1,589 بازدید
اشتراک گذاری

.: آیدا تا این لحظه ، 1 سال و 8 ماه و 18 روز و 22 ساعت و 58 دقیقه و 46 ثانیه سن دارد :.

 

ما معمولاً آخر هفته ها خونه‌ی بابا منصور و مامان آذر هستیم. البته گاهی وسط هفته هم که دلِ مامان بزرگ و بابا بزرگ تنگ میشه از شب قبل هماهنگ میکنیم و صبح آیدا رو میبرند و شب هم من و بابا شام میریم اونجا.

 

خونه‌ی بابا منصور چون حیاط بزرگی داره آیدا کلی حال میکنه و من هم که نباشم دیگه هر کاری دلش میخواد تو حیاط میکنه. اما افسوس که قراره این خونه‌ی بزرگ حیاط دار هم تبدیل به آپارتمان بشه.

 

حیاط

 

حیاط

 

حیاط

 

حیاط

 

حیاط

 

یک کار دیگه هم که آیدا حسابی ازش لذت میبره، شستشوی ماشین و جارو کشیدنشه که تقریبا هر هفته تو حیاط خونه بابا منصور انجام میشه (از دیگر مزایای حیاطچشمک). 

 

به چی فکر میکنی گلِ مامان متفکر

حیاط

 

حیاط

 

کارِ مورد علاقه ی آیدا و فکر میکنم همه ی بچه ها.

 

حیاط

 

حیاط

 

 

چند شب پیش در راستای از شیر گرفتنت (که البته تا حالا موفق نبوده)، قصه گفتن یاد گرفتی. چه جوری؟ میگم برات.

 

اون شب کلی گریه کردی و می خواستی که شیر بخوری، منم طبق پیشنهاد دکتر مقاومت می کردم. ولی مگه در مقابل گریه ها و شیرین زبونی های تو میشه مقاومت کردناراحت. گریه می کردی و وقتی نمی گذاشتم شیر بخوری میگفتی: مامان گُنا (گناه) دارم، گریه میکنماتعجب. هم خنده م گرفته بود هم دلم کباب میشد هم میخواستم شیر نخوری. خلاصه بابا اومد بغلت کرد و یه شیشه شیر برات درست کرد (چون مامان سر کار میره تو هم شیر مامان رو میخوری و هم شیر خشک) و بردت تو پذیرایی و در حال راه رفتن بهت شیر داد و برات قصه گفت: یکی بود، یکی نبود ...

وقتی برگشت تو اتاق خواب دیدم برخلاف همیشه تمام شیشه شیرت رو خوردی و آروم شدی و چند دقیقه بعد روی تخت غلت میخوردی و می گفتی: یه پی بود، یپی بود (یکی بود یکی نبود)، پیشی ازون بابا اومد، افتاد، مامانش گفت ماهی نخوری و همینجوری پشت سر هم ادامه دادی که البته بعضی قسمتها رو متوجه نشدم( فکر کنم زبانِ پیشی ها بود).

 

خلاصه از اون شب برامون قصه میگی. گاهی هم که حوصله نداری میگی: یه پی بود، یه پی بود، بخواب!

 

چند روز پیش هم من پای تو رو لگد کردم(یواش بود ولی معذرت میخوامآخ) بابا به من گفت حواست کجاست؟ تو هم سریع بلند شدی و انگشت اشاره تو به سمت من گرفتی و تکون دادی و گفتی: حواس کجاست؟؟!!بغل

 

بعضی وقتها هم چند تا از اسباب بازیهاتو جمع میکنی میریزی تو کیفت و میای جلوی ما می ایستی و بدون اینکه نگاهمون کنی با جدّیت میگی خدافظ. بعد هم میری به سمت در و کفشهاتو از روی جاکفشی برمیداری و پا میکنی. ازت میپرسم:آیدا مامان کجا؟ میگی: سرِ کار!

 

انقدر شیرین زبونیهات زیاده که نمی دونم کدوم رو بنویسم. الان یه خورده کار دارم. دوباره میام برات مینویسم.

 

 

 

 

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (4)

مامان ترنم
20 شهریور 92 8:35
آيدا جونم دامن كوتاهت منو كشته


مامان ندا
25 شهریور 92 14:07
شیطون بلا سر کار هم میری حتماً با کفشای مامان میری با اون دامن خوشکله
مامان پريسا خانوم
29 شهریور 92 20:37
مامان ندا
9 مهر 92 15:36
وای مامانی نگو از ازمایش ادرار و مدفوع با دردسراش میدونم چی کشیدی این نشونه خوبیه که پی پی میکنه میگه.چه دختر خوش تیپه بزنم به تخته