آیداآیدا، تا این لحظه: 12 سال و 4 ماه و 7 روز سن داره

آیدا زندگی ما

تعطیلات تابستانه، دومین مسافرت آیدا(تبریز)، بای بای پوشک

1393/5/29 19:45
نویسنده : مامان ندا
1,033 بازدید
اشتراک گذاری

دو هفته تعطیلات تابستانه من بالاخره رسید و از عید فطر تا 24 مرداد کار تعطیل. برای این دو هفته برنامه داشتیم که یه سفر بریم، آیدا رو از پوشک بگیرم، برای کارشناسی ارشد یه خورده بخونم، چند تا جای تفریحی تو تهران بریم و خیلی کارهای دیگه. یکی دو روز اول که آیدا پوشک نپوشیده بود،خوب همکاری نمی کرد و من مدام در حال شستن شلوار بودم ولی خدا رو شکر اونقدر که فکر میکردم سخت نبود و زود کنار اومد.

برای سفر با خانواده خودم و خانواده بابا محمود صحبت کرده بودیم که قرار بود بریم چند روزی مراغه خونه داییِ بابا محمود بمونیم، از اون طرف هم از اردبیل و آستارا و گیلان برگردیم. از اونجایی که همیشه همه چیز طبق خواست آدم پیش نمیره، خونه ی مامان زینت بودیم که دایی مجتبی دل درد و حالت تهوع گرفت که فکر میکرد ورم معده س و خوب میشه و باز هم داشتیم برنامه ریزی میکردیم که کجا بریم و چه جوری بریم که با آزمایش و سونوگرافی مشخص شد که مشکل از کیسه صفراست و باید جراحی بشه و خدا رو شکر چهارشنبه 15 مرداد از بیمارستان مرخص شد. امیدوارم که دیگه اتفاقهای اینجوری نیفته و همیشه سالم و سلامت باشند،چون هم خودش و هم زن دایی عاطفه خیلی اذیت شدند.

اینجوری شد که فقط ما و خانواده بابا محمود عازم سفر شدیم و جای مامان اینا و دایی مجتبی اینا خیلی خالی بود.

مراغهl

باغ داییِ بابا محمود

 

مراغه2

محمد، پسر داییِ بابا که آیدا اونجا ازش خجالت میکشید، ولی از وقتی که از مراغه راه افتادیم، همه ش سراغ محمد رو میگرفت و چند دفعه هم تلفنی باهاش صحبت کرد. بعد از پایان مکالمه هم به من گفت:«از محمد خیلی خوشحالم!!»

مراغه3

توی جاده مشغول دست زدن و رقصیدن با عمه هاجشن. (مدام به بابا محمود می گفت:«صدای آهنگو بزرگ کن!»

مراغه4

 

مراغه5

مشغول خوردن آلویی که همونجا از درخت چیده بود. (واقعا که چه طعمی داشتخوشمزه)

مراغه6

مراغه7

وسط بوته های گوجه فرنگی. (اونجا واقعا همه چیز طعم دیگه ای داشت و خیلی خوشمزه بود.)

باغ سیبِ داییِ بابا محمود.(آیدا از اینکه سیبها انقدر پایین بودند هیجانزده شده بود.)

مشغول کنجکاوی در مورد حشرات با عمه لیلا.

بر خلاف برنامه ریزی مون مدتی که تو مراغه موندیم زیاد شد و موقع برگشت دیگه به سمت اردبیل نرفتیم و مامان آذر اینا برگشتند به سمت خونه و من و آیدا و بابا محمود تصمیم گرفتیم بریم تبریز.(آیدا هم تو این مدت هر وقت جیش داشت میگفت و اصلا هم جاشو خیس نکرد.) توی مسیر چند ساعتی رفتیم کندوان و از دیدن اون طبیعت و صخره های زیبا و خونه های هرمی و اون همه توریست و بازاری که همه چیز توش پیدا میشد، از صنایع دستی بگیر تا زیورآلات و خوراکیها و خشکبار و عسل و گیاههای مختلف و آلاچیق های رستورانها و هتل صخره ای شگفت زده شدیم ولی حیف که زود حرکت کردیم به سمت تبریز.

کندوانِ زیبا.

اینجا یک تابلویی بود که نوشته بود آب معدنی و همه هم از اونجا آب برمی داشتند.

خانه های کندوان که تبدیل به نمایشگاه صنایع دستی و فروش خشکبار و چیزهای دیگه شده بود.

بازار تبریز (معماری خیلی قشنگی داشت و خیلی هم بزرگ و طولانی بود.)

موزه شهرداری

پارک خاقانی

امامزاده حمزه (برای ورود به امامزاده جلوی در من چادر گرفتم، آیدا گفت من هم چادر میخوام و آقاهه گشت و یه چادر کوچولو برای آیدا پیدا کرد.البته انقدر آب بازی کرد که پایین چادر رو خیسِ خیس کرد.زبان)

صبحانه در ایل گلی (شاه گلی).

به خاطر اینکه بابا باید برمیگشت سرِ کار،فقط دو روز تو تبریز موندیم. تبریز شهر قشنگی بود و خیلی هم تمیز.  و وقت نکردیم کامل بگردیم، قرار گذاشتیم اولین فرصتی که به دست اومد دوباره بریم و حسابی بگردیم.

پسندها (6)

نظرات (1)

مامان شادي
1 شهریور 93 7:48
هميشه به مسافرت وروجك ناز