محرم 1392
.: آیدا تا این لحظه ، 1 سال و 10 ماه و 18 روز و 22 ساعت و 36 دقیقه و 24 ثانیه سن دارد :.
گلِ مامان، این روزها در تدارک نذری روز تاسوعا هستیم، اون موقع که شما تو دل مامان بودی، دکتر به مامان استراحت مطلق داده بوده، ولی من و بابا از قبلش برنامه ریزی کرده بودیم که بریم مشهد. بدون اینکه به دکترم اطلاع بدم رفتیم مشهد و اونجا حالم بد شد و بابا زنگ زد به خانم دکتر (سهرابوند)، دکتر هم یه سری دستورات داد و گفت که فقط باید استراحت کنم و از نسخه قبلی دوباره دارو بگیرم (بگذریم که چقدر دردسر داشتیم تو مشهد برای تزریق یک آمپول) و از جام بلند نشم. اما من بازهم گوش نکردم و گفتم تا اینجا اومدم یعنی زیارت نَرَم؟ بعدش هم خرید نَرَم؟ خلاصه کلی گشتم ولی نذر کردم که روز شهادت حضرت عباس نذری بدم، که پارسال نتونستم نذرمو ادا کنم. اما امسال اگر خدا بخواد میخوام نذریمو خونه مامان آذر بپزم (انشاءالله).
خدا رو شکر برای از شیر گرفتن خوب طاقت آوردی و مثل دفعه قبل زیاد بی تابی نکردی (آخه گل مامان داره بزرگ میشه، عاقل تر میشه)، البته من هم طاقت آوردم و تسلیم نشدم. اما خوب، گاهی یاد میمی میفتی. بعضی وقتها که داری بازی میکنی یا تو خونه می چرخی یک دفعه یادت میفته و میای جلوی من میایستی و تا میخوای بگی می می، یادت میفته و زود میگی مامان آب میخوام. یعنی در طول یک ساعت ١٠ دفعه از من آب میخوای.
شیرین زبونیهات:
عزیزم هر شعری که برات میخونم سریع حفظ میکنی و میخونی. کتاب «مامان تو بهترینی» رو برات میخونم: بغلِ مامان که میرم؟ تو هم جواب میدی:«زودی آلوم(آروم) میگیرم.». بعد هم ادامه میدی:«بغل مامان چه گَمه(گرمه)،خِلی(خیلی)آلوم و نَمه(نرمه)»
هر وقت بلند میشی که بری وسیلهای رو از اتاقت بیاری، به من میگی:«بشین، الان میام»
اگر چیزی روی فرش بریزی یا وسیلهای رو پرت کنی، میگی:«عِب (عیب) نداله!»
پریشب داشتی از این لیوان به اون لیوان دلستر میریختی و بابا هم داشت فوتبال نگاه میکرد. من گفتم :«آیدا بسه دیگه میریزه روی فرش».تو هم گوش نکردی و ادامه دادی. بابا برگشت با اخم نگاهت کرد که یعنی «نکن»،تو هم که معنی نگاهش رو فهمیدی با عجله و دستپاچه به تلویزیون اشاره کردی و گفتی:«بابا توپو نگا کن، ببین!»(یعنی منو نگاه نکن که بتونم کارم رو بکنم). من و بابا هم .
دیشب عروسکهای باربی رو بالای کمدت دیدی و گفتی:«مامان علوس بده ببینم» (خیلی ذوق میکنی وقتی بهت میگم عروس شدی). منم برات آوردم و هر ٥ تا رو با هم بغل کردی و بردی روی مبل گذاشتی و موهاشونو دست میکشیدی، کفشهاشون رو درمیآوردی و کلی باهاشون حرف میزدی. آخر سر هم دونه دونه آوردیشون پیش من و گفتی:«مامان از علوس عکس بگیر، بوسش کن، خوشله؟» من هم گفتم نه عسلم تو خوشگلی، تو عروسی.
مامان زینت تعریف می کرد دیروز برده بودت روضه و اونجا خانومها که صلوات میفرستادند تو از همه بلندتر صلوات میفرستادی، البته با زبون خودت.