اولین مسافرت آیدا
پنج شنبه 2 مرداد بعدازظهر توی خونه حوصله مون سر رفته بود که یهویی تصمیم گرفتیم بریم قم. به مامان زینت هم زنگ زدیم و ساعت 7 بعدازظهر من و بابا و آیدا و مامان زینت راه افتادیم. آیدا کلی ذوق کرده بود و توی راه همه ش موزیکهای دلخواهش رو می گذاشت و می رقصید. یادمه آخرین باری که خودم رفتم قم سال سوم دبیرستان بودم. خلاصه ساعت 9 رسیدیم حرم حضرت معصومه و زیارت کردیم و یه چرخی توی شهر زدیم و شام خوردیم و سوهان خریدیم و ساعت 3 و نیم نیمه شب برگشتیم خونه. آیدا که خیلی خوشش اومده بود. با خودمون گفتیم بد نیست گاهی هم سفرهای کوتاه و اینجوری بریم.
تازگیها بازی مورد علاقه ت شده فروشندگی. لباسهاتو میاری روی زمین پهن میکنی و از من و بابایی میخوای که ازت خرید کنیم. ما هم یه لباسی رو انتخاب میکنیم و اونوقت تو میگی: «سایز شما رو نداریم، میاریم!» تازه ازت تخفیف که میخواهیم و میگیم میشه ارزون تر حساب کنی، میگی:«نمیشه، ارزونتر تموم شده، همینو دارم!» تازه لباس هم که ازت میخریم، اول میگی پولشو بده و بعد هم مثلا پولو میشماری و بقیه پول رو برمیگردونی. قربونت برم عسل مامان که اینقدر شیرین حرف میزنی و بازی میکنی.
وقتهایی که بابایی داره با من حرف می زنه میای وسط مینشینی و به بابایی نگاه میکنی و تند تند میگی:«خُب، خُب، ...» بعد میگی:«بابا به من بگو، با من حرف بزن.» وقتهایی هم که مثلا بابا داره تلویزیون نگاه میکنه و تو داری باهاش حرف میزنی و حواسش نیست، میری چونه ی بابا رو میگیری و خیلی جدی بهش میگی:«دارم با تو حرف میزنم، بگو خُب!»
دیروز داشتی میوه میخوردی و آخرش دستتو کشیدی روی فرش و دستت رو با فرش پاک کردی. من خیره نگاهت کردم بدون اینکه حرفی بزنم. چند ثانیه که گذشت گفتی:«مامان چی شده؟ چرا اخلاتو(اخلاقتو) اینطوری میکنی؟» من هم نتونستم جدیت خودمو حفظ کنم و از حرفت خنده م گرفت و یه عالمه ماچت کردم.