سایه ای بود و پناهی بود و نیست...
آیدای نازنینم؛ امروز می خواهم برایت از دستان پرمهری بگویم که از زندگی کوتاه شده، از چشمان منتظر و مشتاقی که برای همیشه بسته شده، از طنین صدای مهربانی که دیگر در گوشم نمی پیچد، از نوازش دستهایی که دیگر گرمایش را حس نخواهم کرد، از قدم هایی که دیگر حتی آرام و آهسته هم برداشته نمی شود، از بوسه هایی که هنگام سلام و خداحافظی دیگر بر پیشانیم نقش نمی بندد، از لبخندهای شیرینی که خاطره شد و فقط در عکسها خواهی دید. از پدربزرگم برایت میگویم. از مردی که روزی از صفحه ی کودکی ام نبوده که نامش در آن نباشد. از اشکهایی که برای تحص...
نویسنده :
مامان ندا
12:57