آیداآیدا، تا این لحظه: 12 سال و 4 ماه و 15 روز سن داره

آیدا زندگی ما

تولد، تولد

روز پنجشنبه 31 مرداد من و آیدا رفتیم تولد 3 سالگیِ این خوشگل خانوم:     ترنم گلی (دخترِ نازِ دوستِ من و البته دوستِ آیدا)       بماند که برای حاضر شدن، آیدا چقدر اذیت کرد. میخواستم به موهاش گیره بزنم، هنوز دستم به نوک موهاش نخورده، داد میزنه: آی، آی، آی... یه کولی بازی ای درمی آورد که نگو. برای لباس پوشیدن هم همینطور. من هم تمام سعی خودمو کردم که بدون خشونت لباس تنش کنم  که نتیجه ش شد این:     خونه ترنم گلی که رسیدیم دیدیم مامان شادی با سلیقه ش چقدر خونه رو خوشگل تزئین کرده بود. تم تولدش هم کفشدوزکی بود، که چون قبلا به من گفته بود منم لباس کفش...
5 شهريور 1392

یک سال و هشت ماهگی آیدا

              همیشه باید به زور لباس تنت کنم. اما وقتی میگم میخوای عروس بشی، ذوق میکنی و داوطلبانه و راحت لباس میپوشی و بعدش هم کلی خودتو میگیری و راه میری.                               اینجا هم به افتخار عروس شدنت داری میرقصی. یه رقصی میکنی که نگو. ...
2 شهريور 1392

عقد خاله جون

عکسهایی که میتونم برات بگذارم تعدادش کمه چون اولاً یه سری از عکسها قابل پخش نیست ثانیاً وسط مراسم خوابت برد و موقع شام بیدار شدی. البته کلی فیلم از رقصیدنت دارم که هر روز با مامان زینت میشینی و میبینی (اینکه میگم هر روز، یعنی دقیقاً هر روز )     من و بابا و آقاجون و خاله فاطی   دختر دایی کیمیا و آیدا   دختر دایی کیمیا و دایی علیرضا (ژستهای کیمیاس دیگه!)                   ...
2 شهريور 1392

این روزهای آیدا 3

.: آیدا تا این لحظه، 1 سال و 7 ماه و 26 روز و 20 ساعت و 42 دقیقه و 18 ثانیه سن دارد :.     اول به خاله محبوبه تبریک بگم که روز 24 مرداد عقدش بود(انشاءالله خوشبخت بشن) و ما از چند روز قبل در حال بدو بدو بودیم تا عقد رو توی خونه برگزار کنیم. آیدا هم مسئول تست کردن باند ضبط بود و هر نیم ساعت یکبار روشنش میکرد و صداش و زیاد میکرد و کلی نانای میکرد و وقتی مطمئن میشد که خوبه  خاموش میکرد.   سر سفره عقد که تازه خاله محبوبه رو دیده بودی و جمع ساکت بودند تا عاقد خطبه بخونه، رفتی جلو و با خوشحالی از اینکه کشف کردی عروس خاله محبوبه است، بلند گفتی:مَبوبه، علوس، حوشگله. انقدر رقصیده بودی و بالا پایین رفته...
28 مرداد 1392

گردش

هر وقت میریم بیرون و از جلوی مغازه ها رد میشیم آیدا حتماً باید توی مغازه ها هم سرک بکشه ببینه کی توی مغازه هست. اگر هم توی مغازه ای موزیک گذاشته باشند، می ایسته توی مغازه و نانای میکنه.   (توی دهنش پاستیله )   تازگیها وقتی به آیدا میگم میخوام ازت عکس بگیرم، اینجوری می خنده و ژست می گیره.     اینجا هم در حال خوردن پاستیله توی پاساژ. نصفه نیمه می خورد و بقیه شو می انداخت روی زمین. من هم دنبالش می رفتم و از جلوی مغازه ها پاستیل ها رو جمع می کردم.         اینجا هم پارکینگ شهرونده که باز هم آیدا بدو، من بدو     ...
25 تير 1392

این روزهای آیدا 2

 مامان زینت گفت گوشواره های قبلی آیدا کوچک شده و چون روی گوشواره هم گل برجسته داره وقتی می خوابه گیر میکنه به بالش و مبل. مامان زین (به قول آیدا) می گفت دیروز که از خواب بیدار شدی مرتب می گفتی: "گوش، گوش". میگه وقتی اومدم بالای سرت دیدم گل گوشواره گیر کرده به روکش مبل که روش خوابیده بودی. برای همین دیشب رفتیم بیرون که هم پیاده روی کنیم هم برای آیدا گوشواره بخرم.طلا گرمی 102 هزار تومن بود(آیدای مامان، اینو نوشتم که بعدا بزرگ که شدی مقایسه کنی با قیمت طلای زمان خودت). گوشواره های کوچک شده رو هم یادگاری نگه داشتم برای نوه م .   توی پاساژ طلافروشی که ما ویترین ها رو نگاه می کردیم، می دویدی می رفتی تو مغازه ها و می نشستی ر...
19 تير 1392

باغ پرندگان

دیروز (دوشنبه) روی سایت عکسهایی از باغ پرندگان دیدم که خیلی خوشگل بود. به بابایی زنگ زدم و گفتم که آیدا و مامان زینت رو با خودش بیاره محل کار من تا از اینجا بریم باغ پرندگان، چون تو سایت نوشته بود که تا ساعت 6 عصر بیشتر باز نیست (البته اونجا که رفتیم و پرسیدیم گفتند تا ساعت 8 بازه). مامان زینت روزه بود و نیومد ولی آیدا رو آماده کرده بود و با وسایلش سپرده بود به بابا.   اول بگم که اصلا زمان خوبی نرفتیم چون هوا خیلی گرم بود و آفتاب شدید. اگر می دونستیم تا ساعت 8 بازه دیرتر حرکت می کردیم.   باغ پرندگان تو اتوبان بابایی، خیابون کوهستان بود. یه کمی جلوتر از ورودی پارک جنگلی لویزان. ساعت حدود 4 بود که رسیدیم اونجا. بای...
18 تير 1392

کاخ نیاوران

اول از واکسن هجده ماهگی آیدا بگم که اونجوری که فکر میکردم اذیتش نکرد. آخه خیلی از مامانها تو وبلاگهاشون نوشته بودند که خیلی درد داره و بچه تب شدید و استفراغ  داره و ... .شاید هم به خود بچه ها بستگی داره.آیدا یک روز تب کرد و یه مقدار دستش درد میکرد و بی حال بود که خدا رو شکر زود خوب شد.   حالا از پنجشنبه بگم. برای یک کار بانکی باید می رفتیم سمتِ مینی سیتی. بعد از اینکه کارمون انجام شد، من به بابا گفتم حالا که تا اینجا اومدیم، آیدا رو ببریم کاخ نیاوران. اول رفتیم پارک نیاوران که آیدا یک کمی بازی کنه ولی انقدر وسایل آفتاب خورده بود و داغ بود که آیدا نمی تونست سوار بشه. گفتیم حالا که قراره نیست از وسایل استفاده کنه پس میریم تو همون...
18 تير 1392

واکسن هجده ماهگی

آیدای مامان امروز با خاله فاطمه و بابا رفته واکسن هجده ماهگی بزنه، ولی من سرِکارم. امروز و فردا جلسه داریم و نمیتونستم مرخصی بگیرم. الان عذاب وجدان دارم که پیش دخترم نیستم خدا کنه واکسن زیاد اذیتش نکنه. الان زنگ زدم از خاله فاطمه حالشو پرسیدم. در مورد قد و وزنش دکتر گفته روال رشدش مثل قبله نسبت به وزن تولدش خوبه ولی نسبت به بچه های همسنش وزنش کمه. وزنش 9 کیلو و سیصد بوده . من به هر راهی برای غذا خوردنش متوسل شدم، ولی همینقدر جواب داده دیگه. خدا میدونه یک قاشق که بیشتر میخوره، همه مون چقدر ذوق میکنیم. انقدر براش دست زدیم و آفرین گفتیم. که گاهی وقتها من یا بابا که چیزی میخوریم برامون دست میزنه و میگه "آبَرین" . این روزها بی...
10 تير 1392